پرخور. بسیار خور و خورنده. (ناظم الاطباء). مبطان. بطن. شکم بنده. شکم خوار. شکم پرست. شکم پرور. پرخوار. (یادداشت مؤلف) : ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت معده آز شکم خواره بلایی دارد. سلمان ساوجی (از انجمن آرا). ، گرسنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به شکم خوار شود
پرخور. بسیار خور و خورنده. (ناظم الاطباء). مبطان. بطن. شکم بنده. شکم خوار. شکم پرست. شکم پرور. پرخوار. (یادداشت مؤلف) : ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت معده آز شکم خواره بلایی دارد. سلمان ساوجی (از انجمن آرا). ، گرسنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به شکم خوار شود
نکوخواه. نیکوخواه. خیراندیش. خیرخواه. که خیر و صلاح دیگران خواهد. که خواهان نیکی و سعادت دیگران است. مشفق. دوستدار. مهربان. مقابل بدخواه: ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین ای نیک فعل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین. دقیقی. گزیتش بدادند شاهان همه به پیش دل نیک خواهان همه. دقیقی. یکی نامه بنوشت نزدیک شاه ز بدخواه و از مردم نیک خواه. فردوسی. سپینود را گفت بهرام شاه که دانم که هستی مرا نیک خواه. فردوسی. شما یک به یک نیک خواه منید برآیین فرمان و راه منید. فردوسی. همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه. فرخی. آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو وآن کیست کو به جان نبود نیک خواه تو. فرخی. ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین به دهر آنکه بود نیک خواه او شادان. فرخی. فلاطوس برگشت و آمد به راه بر حجرۀ وامق نیک خواه. عنصری. بدان کسی که بود نیک خواه او ایزد اگر کسی بد خواهد بدو رسد خذلان. عنصری. ستاره رهنمای کام او باد زمانه نیک خواه نام او باد. فخرالدین اسعد. تو دانی که پیش فریدون شاه من از دل یکی بنده ام نیک خواه. اسدی. چشم بندگان و نیک خواهان بدین روزگار فرخنده روشن داراد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 4). حرمان آن است که نیک خواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه). نگفته ست شمعون به جز نیک شاه من از دل یکی بنده ام نیک خواه. شمسی (یوسف و زلیخا). به اطلاقت گشاده چشم مانده به گیتی هرکه او را نیک خواه است. مسعودسعد. شادی و خرمی کن کامروز در جهان شادی و خرمی است دل نیک خواه را. مسعودسعد. او را وزیری بود مسلمان ونیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187). نیک خواهان ترا سالاسال همه روز است به دیدار تو عید. سوزنی. بدان که نیک سگال است و نیک خواه دلش زمانه هست ورانیک خواه و نیک سگال. سوزنی. سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست چون نیک خواه دولت شاه معظمی. سوزنی. خصوص آن وارث اعمال شاهان نظرگاه دعای نیک خواهان. نظامی. نیک خواهانم نصیحت می کنند خشت بر دریا زدن بی حاصل است. سعدی. دلارام باشد زن نیک خواه ولیک از زن بد خدا را پناه. سعدی. چنین خواهم ای نامور پادشاه که باشند خلقت همه نیک خواه. سعدی. صف نشینان نیک خواه و پیشکاران باادب دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوست کام. حافظ. دمی با نیک خواهان متفق باش. حافظ. آنجا که بی تفاوتی وسع رحمت است بدخواه انفعال دهد نیک خواه را. نظیری (از آنندراج). ، بامروت. باوفا. صدیق. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. ، به معنی بدکار هم مستعمل است. (آنندراج). - نیک خواه شدن، دوست شدن. دوستدار شدن. هواخواه شدن. مرید و معتقد گشتن: به سغد اندرون بود یک ماه شاه همه سغد شد شاه را نیک خواه. فردوسی. از آن پس که گسترده شد دست شاه سراسر جهان شد ورا نیک خواه. فردوسی. که باشی نگهبان تخت و کلاه بلاش جوان را شود نیک خواه. فردوسی
نکوخواه. نیکوخواه. خیراندیش. خیرخواه. که خیر و صلاح دیگران خواهد. که خواهان نیکی و سعادت دیگران است. مشفق. دوستدار. مهربان. مقابل بدخواه: ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین ای نیک فعل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین. دقیقی. گزیتش بدادند شاهان همه به پیش دل نیک خواهان همه. دقیقی. یکی نامه بنوشت نزدیک شاه ز بدخواه و از مردم نیک خواه. فردوسی. سپینود را گفت بهرام شاه که دانم که هستی مرا نیک خواه. فردوسی. شما یک به یک نیک خواه منید برآیین فرمان و راه منید. فردوسی. همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه. فرخی. آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو وآن کیست کو به جان نبود نیک خواه تو. فرخی. ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین به دهر آنکه بود نیک خواه او شادان. فرخی. فلاطوس برگشت و آمد به راه بر حجرۀ وامق نیک خواه. عنصری. بدان کسی که بود نیک خواه او ایزد اگر کسی بد خواهد بدو رسد خذلان. عنصری. ستاره رهنمای کام او باد زمانه نیک خواه نام او باد. فخرالدین اسعد. تو دانی که پیش فریدون شاه من از دل یکی بنده ام نیک خواه. اسدی. چشم بندگان و نیک خواهان بدین روزگار فرخنده روشن داراد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 4). حرمان آن است که نیک خواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه). نگفته ست شمعون به جز نیک شاه من از دل یکی بنده ام نیک خواه. شمسی (یوسف و زلیخا). به اطلاقت گشاده چشم مانده به گیتی هرکه او را نیک خواه است. مسعودسعد. شادی و خرمی کن کامروز در جهان شادی و خرمی است دل نیک خواه را. مسعودسعد. او را وزیری بود مسلمان ونیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187). نیک خواهان ترا سالاسال همه روز است به دیدار تو عید. سوزنی. بدان که نیک سگال است و نیک خواه دلش زمانه هست ورانیک خواه و نیک سگال. سوزنی. سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست چون نیک خواه دولت شاه معظمی. سوزنی. خصوص آن وارث اعمال شاهان نظرگاه دعای نیک خواهان. نظامی. نیک خواهانم نصیحت می کنند خشت بر دریا زدن بی حاصل است. سعدی. دلارام باشد زن نیک خواه ولیک از زن بد خدا را پناه. سعدی. چنین خواهم ای نامور پادشاه که باشند خلقت همه نیک خواه. سعدی. صف نشینان نیک خواه و پیشکاران باادب دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوست کام. حافظ. دمی با نیک خواهان متفق باش. حافظ. آنجا که بی تفاوتی وسع رحمت است بدخواه انفعال دهد نیک خواه را. نظیری (از آنندراج). ، بامروت. باوفا. صدیق. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. ، به معنی بدکار هم مستعمل است. (آنندراج). - نیک خواه شدن، دوست شدن. دوستدار شدن. هواخواه شدن. مرید و معتقد گشتن: به سغد اندرون بود یک ماه شاه همه سغد شد شاه را نیک خواه. فردوسی. از آن پس که گسترده شد دست شاه سراسر جهان شد ورا نیک خواه. فردوسی. که باشی نگهبان تخت و کلاه بلاش جوان را شود نیک خواه. فردوسی
می گسار. شارب الخمر. می خوار. باده خوار. شرابخوار. می پرست. شرابخواره. باده پرست. آنکه عادت به می خوردن دارد. (از یادداشت مؤلف) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. ابوشکور بلخی. سه حاکمکند اینجا یکباره همه دزد میخواره و زنباره و ملعون و خسیسند. منجیک. باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر می خواره برگ گل بفتالید. عماره. جهانی به رامش نهادند روی پرآواز میخواره شد شهر و کوی. فردوسی. یکی بیشه پیش آمدش پردرخت سزاوار میخوارۀ نیک بخت. فردوسی. به بهرام داد آن دلارام جام بدو گفت میخواره را چیست نام. فردوسی. همیشه تا دل می خوارۀ سماع پرست شود گشاده به آوای رود رودسرای. فرخی. ز خون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه بسان مردم می خواره مست شد روباه. فرخی. چو بر هوش میخواره می چیر شد سران را سر از خرمی سیر شد. اسدی. نگر گرد میخواره هرگز نگردی که گرد دروغ است یکسر مدارش. ناصرخسرو. به خواب اندرون است میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم. ناصرخسرو. نبود باید می خواره را کم از لاله که هیچ لحظه نگردد همی زمی هشیار. مسعودسعد. سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی می افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط در معده گرد آید. (نوروزنامه). تا خوانچۀ زر دیدی بر چرخ سیه کاران بی خوانچه سپید آید می خواره به صبح اندر. خاقانی. راز بامرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی. (مرزبان نامه). میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز و آنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است. حافظ. عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند وین همه منصب از آن حورپریوش دارم. حافظ. شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای ! چشم بد دور که سرف تنه خوبان شده ای ! صائب تبریزی. - میخواره وار، همانند میخواران. ، حریف شراب: می آورد بر خوان و می خواره خواست بیاد جهاندار بر پای خاست. فردوسی. می آورد و میخواره با بوی و رنگ نشستند با جام زرین به چنگ. فردوسی
می گسار. شارب الخمر. می خوار. باده خوار. شرابخوار. می پرست. شرابخواره. باده پرست. آنکه عادت به می خوردن دارد. (از یادداشت مؤلف) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. ابوشکور بلخی. سه حاکمکند اینجا یکباره همه دزد میخواره و زنباره و ملعون و خسیسند. منجیک. باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر می خواره برگ گل بفتالید. عماره. جهانی به رامش نهادند روی پرآواز میخواره شد شهر و کوی. فردوسی. یکی بیشه پیش آمدش پردرخت سزاوار میخوارۀ نیک بخت. فردوسی. به بهرام داد آن دلارام جام بدو گفت میخواره را چیست نام. فردوسی. همیشه تا دل می خوارۀ سماع پرست شود گشاده به آوای رود رودسرای. فرخی. ز خون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه بسان مردم می خواره مست شد روباه. فرخی. چو بر هوش میخواره می چیر شد سران را سر از خرمی سیر شد. اسدی. نگر گرد میخواره هرگز نگردی که گرد دروغ است یکسر مدارش. ناصرخسرو. به خواب اندرون است میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم. ناصرخسرو. نبود باید می خواره را کم از لاله که هیچ لحظه نگردد همی زمی هشیار. مسعودسعد. سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی می افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط در معده گرد آید. (نوروزنامه). تا خوانچۀ زر دیدی بر چرخ سیه کاران بی خوانچه سپید آید می خواره به صبح اندر. خاقانی. راز بامرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی. (مرزبان نامه). میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز و آنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است. حافظ. عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند وین همه منصب از آن حورپریوش دارم. حافظ. شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای ! چشم بد دور که سرف تنه خوبان شده ای ! صائب تبریزی. - میخواره وار، همانند میخواران. ، حریف شراب: می آورد بر خوان و می خواره خواست بیاد جهاندار بر پای خاست. فردوسی. می آورد و میخواره با بوی و رنگ نشستند با جام زرین به چنگ. فردوسی
آنکه نان و نمک کسی را می خورد. (ناظم الاطباء). نمک خواره. نمک پرور. نمک پرورد. تحت تکفل، دو یا چند تن که با هم نان و نمک خورده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
آنکه نان و نمک کسی را می خورد. (ناظم الاطباء). نمک خواره. نمک پرور. نمک پرورد. تحت تکفل، دو یا چند تن که با هم نان و نمک خورده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
نمک پرورده. که از خوان نعمت کسی متنعم شده است. که با او نان و نمک خورده است. که حق صحبتی و الفتی بر گردن دارد: نمک ریش دیرینه ام تازه کرد که بودم نمک خورده از دست مرد. سعدی. ، نمک سوده. به نمک آغشته. نمک زده: از خندۀ شیرین نمکدان دهانت خون می رود از دل چو نمک خورده کبابی. سعدی. بر او بگذشت ناگه ابلهی مست نمک خورده کبابی کرده بر دست. امیرخسرو. ذوق دل ریشم که شناسد که در این عهد یک زخم نمک خوردۀ ناسور نمانده ست. عرفی (از آنندراج). تو را می خواستم مستان و در دل شور آن لب ها که بر آتش نمک خورده کبابی داشتم امشب. تشبیهی (از آنندراج). ، نمک سود: نمک خورده هر گوشت چون چل هزار ز هر سو به دژها کشد پیشکار. فردوسی
نمک پرورده. که از خوان نعمت کسی متنعم شده است. که با او نان و نمک خورده است. که حق صحبتی و الفتی بر گردن دارد: نمک ریش دیرینه ام تازه کرد که بودم نمک خورده از دست مرد. سعدی. ، نمک سوده. به نمک آغشته. نمک زده: از خندۀ شیرین نمکدان دهانت خون می رود از دل چو نمک خورده کبابی. سعدی. بر او بگذشت ناگه ابلهی مست نمک خورده کبابی کرده بر دست. امیرخسرو. ذوق دل ریشم که شناسد که در این عهد یک زخم نمک خوردۀ ناسور نمانده ست. عرفی (از آنندراج). تو را می خواستم مستان و در دل شور آن لب ها که بر آتش نمک خورده کبابی داشتم امشب. تشبیهی (از آنندراج). ، نمک سود: نمک خورده هر گوشت چون چل هزار ز هر سو به دژها کشد پیشکار. فردوسی
روزی خوار. روزی خورنده. که از انعام دیگری ارتزاق کند. که رزق و روزی می خورد. نعمت خوار. نعمت خور: نعمت دنیا و نعمت خواره بین اینت نعمت اینت نعمت خوارگان. ناصرخسرو. چنین دادم جواب حاسد خویش که نعمت خواره را کفران میندیش. نظامی
روزی خوار. روزی خورنده. که از انعام دیگری ارتزاق کند. که رزق و روزی می خورد. نعمت خوار. نعمت خور: نعمت دنیا و نعمت خواره بین اینت نعمت اینت نعمت خوارگان. ناصرخسرو. چنین دادم جواب حاسد خویش که نعمت خواره را کفران میندیش. نظامی